کشیشى
یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش
بکند . پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه
چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .
یک
روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب
دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود
گفت : ? من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید
. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد . اگر
کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى
عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد
نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری
خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .?
مدتى
نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت
میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش
را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء
روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى
که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه
طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن
خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : ? خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد
378033 بازدید
241 بازدید امروز
125 بازدید دیروز
2387 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian